سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
بی قرار
اینجا جایی است برای دلتنگی هایم بیقراری های عاشقانه ،دلنوشته های فراق و واگویه های غریبی اینجا جایی است که شاید میهمان بغض ها و گریه هایم باشد شاید محملی برای اشک هایی باشد که از جنس نیاز است در هر حال می نویسم شاید حرفهایم را که با بغض گلویم واشک های دلتنگی همراه است "او"بشنود شاید،شاید او که اشک را افرید تا سرزمین فراق آتش نگیرد
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 23
کل بازدید : 806206
کل یادداشتها ها : 52
خبر مایه

موسیقی


1 2 3 >
شهید محمد مردانی    
وقتی که در بین قبور شهدای بهشت رضای مشهد راه میرفتم چشمم به پدرومادرشهیدی افتاد که در ظهر
گرما به زیارت شهیدشان آمده بودند   به آنها نزدیک می شوم ومهمان محبت وصفای آنها میشوم
آمده بودند تا جشن تولد یگانه پسرشان را در کنار تربت پاک او باشند .از مادر جویای او شدم
میگفت: روز تولد امام رضا توی کرمانشاه به دنیا آمده بود از بچه گی علاقه شدیدی به آقا داشت  هرموقع میخواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده ومنعش می کردیم ما رو به امام رضا قسم می داد وما هم مات ومبهوت نگاهش میکردیم
هر روزکه میخواست مدرسه برود همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا علیه السلام درج شده بود اونهم توی خفقان زمان انقلاب بچه ها میگفتند موقع نمازکه همه میرفتند توی حیاط مدرسه محمد مهرش رو درمیاورد ونمازمی خواند
تااینکه محمد دیپلم گرفت وعازم سربازی شد
  حدود سه ماه از سربازی محمد می گذشت که جنگ شروع شد  یکی از جاهایی که عراق خیلی روی اونا مانورهوایی می داد برای ازبین بردن آنها تاسیسات نفتی ما بود
رفیقای محمد تعریف می کرد که شبها دست ما رومی گرفت حدود بیست نفرازما را می برد برای حفاظت از آن تاسیسات نفتی  
حاج اقا پدر شهید می گفت: یه روز که محمد آمده بود برای مرخصی میگفت بابا خیلی دلم میخواد برم مشهد پابوسی آقا اما رضا گفتم خب بابا چند روز دیرتر برو جبهه برو مشهد زیارت اقا گفت بابا نه همه بچه ها تو جبهه دلشون میخواد برن زیارت امام رضا
و نرفت
رفت غرب سنندج حدود یک ماه بعدش شهید شد
به ما گفتندبیاین توی معراج شهدا وجنازه شهیدتون رو تحویل بگیرین وقتی رفتیم دیدیم جنازه اون نیست تحقیق کردند گفتند جنازه شهدا رو اشتباهی بردند مشهد برای تشییع
ما هم حسب علاقه محمد گفتیم همان مشهد کنارمرادش امام رضا به خاک بسپاریمش
 از اون موقع هم ماازکرمانشاه اومدیم مشهد کنارمحمد
محمد علاقه شدیدی به یکی از دوستاش به نام شهید سید هاشم رضوان مدنی که سه تا برادر به شهادت رسیدند وسید هاشم مفقود الاثر شد داشت میگفت خیلی دوستش دارم یه شب بعد شهادت محمد خوابشو دیدم گفتم مامان تو هم رفتی  پیش سید هاشم
  گفت مامان سید مفقود الاثره خیلی مقامش ازمن بالاتره         مادر شهید می گفت این رو به همه بگید که شهدا کی بودند
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا


  

 سید پابرهنه
می رود سوار موتور حاج همت می شود که مرا اسیرخودش کند، که مرا بفرستد به روزهای اول زندگی اش،

درسال 1355، درکوچه پس کوچه های رفسنجان تا صدای نوزادی را بشنوم که پدر و مادرش، سیدجلال میر افضلی و بی بی فاطمه، هردوسید، کنارگوشش اذان بخوانند

 به اسم صداش کنند: حمیدرضا و به شناسنامه غلامرضا بشناسندش.

 باید بروم بایستم کنارش تا بزرگ شدنش را ببینم ومرد شدنش را و درس خواندنش را. خودش می گفته معلمم و من به پرس وجو می فهمم که فوق دیپلم مکانیک بوده. از انبوه مه خاطراتش صورتی را می بینم شبیه او، برادرش، سیدرضا، که تیرهای سوزان روزهای انقلاب به اوج می بردش و آسید حمید را هم به اوج می خواند.

آنقدر لباسش کهنه شده بود که جا برای وصله کردن نداشت اما اصرارداشت طوری وصله شود که مشخص نباشد. بازهمان لباس را پوشید مثل همیشه تمییز، مرتب، موهای شانه زده و بوی عطر می داد.
از هرکی می پرسم می گوید حمید رفته، رفته پا به پای بقیه، به جنگ، با پای برهنه. هیچ کس او را با کفش ندیده. گوش گوشک صداش می زدند سید پابرهنه، می گه این سرزمین، این خاک قداست داره، خون شهید ریخته شده....

حتی آن روز، 22اسفند62، درجزیره مجنون که سوار موتور حاج همت می شود و هردو می روند به سوی سرنوشتی به شیرینی عسل، پاهای سید، برهنه بود...
جدی، مصمم، باصلابت، اما با آن قد بلند و صورت پرجذبه و شال مشکی اش من یکی راکه خیلی می خنداند،

 روزهای آخر بود که در گرماگرم آتش خیبر، تو سنگر زین الدین دیدمش، یک بگو و بخندی راه انداخته بود که انگار نه انگار جنگ به اوج خودش رسیده،

همت و بچه هاش رفته بودند سمت چپ جزیره جنوبی مجنون مستقرشده بودند نیرو کم بود

 همت آمد پیش بچه های لشکرثارالله، پیش حاج قاسم (سلیمانی)، قرارشد یک گروهان یا کمتر از همین لشکر، مأمور شوند آنجا، که هم همت باشد، هم بچه های لشکر27 بروند برای بازسازی، این مإموریت سپرده شد به سید که برود خط را پس بگیرد.

 مقر فرماندهی لشکر ثارالله وسط جزیره مجنون بود، آتش زیادی ریخته می شد روی سنگری که ما بودیم، همت و سید هم آمدند داخل سنگر و حرف هاشان رازدند، بعد رفتند سوار موتور شدند، من با حسرت سید را نگاه کردم،...


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ