روزهاییی بود که می خواستم بنویسم اما همیشه بغضی سنگین راه گلویم را می گرفت
خیلی وقته که ننوشتم اما با همه دردها وغم هایم صمیمانه تقدیمتان می کنم
.........................................
این روزها لبریزم از بغض دردآلود تنهایی
لحظاتی که میآیند و
ستارههایی که در قاب بارانی چشمها پنهان میشوند.
و ناگهان باران شدید شد.
و تو در کاروانی از عود و تابوت
غریبانه و زخمی
پا به لامکان عشق نهادی
چشمها در قاب چهرهها گریستند
و قاب عکس تو
سرمست از جام وصال
تبسمی زیبا به لب داشت و
روی دستان شهر
میرفت
تاعروج
تاخدا... .
محبوبم.......
به نام تو برمی خیزم در طلوع امیدی که ابدی است...
سجاده ام رو به نور و وضو می گیرم با آیه های عشقت ...
ثانیه ها رنگ تو می شود و پر میکشد دلم تا اوج بلندترین قله مهرت ...
اینجایم... ابتدای راه تو آغاز راهی که انتهایش تو ایستاده ای به صلابت بهشتی که وعده داده ای ...
ماه توست خدای من و من مهمان کوچک تو...در دلم مهمانی کوچک امید است و صدایم سرشار از ربنا...
ربنای من پر واژه پرطنین می خواند تا به عرش تا به آسمان تا به خود تو...
که رمضان ماه عزیز توست...