بفرستد به روزهای اول زندگی اش در سال 1335,در کوچه پس کوچه های
رفسنجان,تا صدای نوزادی را بشنوم که پدرو مادرش ,سید جلال و بی بی
فاطمه ,هردو سید,کنارگوشش اذان بخوانند و به اسم صدایش کنند
حمیدرضاو به شناسنامه غلامرضا بشناسندش. باید بروم بایستم کنارش تا
بزرگ شدنش را ببینم و مرد شدنش را و درس خواندنش را.خودش می گفته
معلمم و من به پرس و جو فهمیدم فوق دیپلم مکانیک بوده. از انبوه
خاطراتش صورتی را می بینم شبیه او ,برادرش ,سید رضا ,که تیرهای
سوزان روزهای انقلاب به اوج می بردش و اسید حمید را هم به اوج می
خواند . از هر کسی می پرسم می گو ید حمید رفته پا به پای بقیه به
جنگ,با
هیچ کس او را با کفش ندیده . گوش گوشک صدایش میزدند سید پا برهنه .
حتی انروز که ,22اسفند سال 1362,در جزیره ی مجنون که سوار موتور
حاج همت می شود و هر دو میروند به سوی سرنوشتی به شیرینی عسل,پاهای سید برهنه بوده .