روزهاییی بود که می خواستم بنویسم اما همیشه بغضی سنگین راه گلویم را می گرفت
خیلی وقته که ننوشتم اما با همه دردها وغم هایم صمیمانه تقدیمتان می کنم
.........................................
این روزها لبریزم از بغض دردآلود تنهایی
لحظاتی که میآیند و
ستارههایی که در قاب بارانی چشمها پنهان میشوند.
و ناگهان باران شدید شد.
و تو در کاروانی از عود و تابوت
غریبانه و زخمی
پا به لامکان عشق نهادی
چشمها در قاب چهرهها گریستند
و قاب عکس تو
سرمست از جام وصال
تبسمی زیبا به لب داشت و
روی دستان شهر
میرفت
تاعروج
تاخدا... .