سید پابرهنه
می رود سوار موتور حاج همت می شود که مرا اسیرخودش کند، که مرا بفرستد به روزهای اول زندگی اش،
درسال 1355، درکوچه پس کوچه های رفسنجان تا صدای نوزادی را بشنوم که پدر و مادرش، سیدجلال میر افضلی و بی بی فاطمه، هردوسید، کنارگوشش اذان بخوانند
به اسم صداش کنند: حمیدرضا و به شناسنامه غلامرضا بشناسندش.
باید بروم بایستم کنارش تا بزرگ شدنش را ببینم ومرد شدنش را و درس خواندنش را. خودش می گفته معلمم و من به پرس وجو می فهمم که فوق دیپلم مکانیک بوده. از انبوه مه خاطراتش صورتی را می بینم شبیه او، برادرش، سیدرضا، که تیرهای سوزان روزهای انقلاب به اوج می بردش و آسید حمید را هم به اوج می خواند.
آنقدر لباسش کهنه شده بود که جا برای وصله کردن نداشت اما اصرارداشت طوری وصله شود که مشخص نباشد. بازهمان لباس را پوشید مثل همیشه تمییز، مرتب، موهای شانه زده و بوی عطر می داد.
از هرکی می پرسم می گوید حمید رفته، رفته پا به پای بقیه، به جنگ، با پای برهنه. هیچ کس او را با کفش ندیده. گوش گوشک صداش می زدند سید پابرهنه، می گه این سرزمین، این خاک قداست داره، خون شهید ریخته شده....
حتی آن روز، 22اسفند62، درجزیره مجنون که سوار موتور حاج همت می شود و هردو می روند به سوی سرنوشتی به شیرینی عسل، پاهای سید، برهنه بود...
جدی، مصمم، باصلابت، اما با آن قد بلند و صورت پرجذبه و شال مشکی اش من یکی راکه خیلی می خنداند،
روزهای آخر بود که در گرماگرم آتش خیبر، تو سنگر زین الدین دیدمش، یک بگو و بخندی راه انداخته بود که انگار نه انگار جنگ به اوج خودش رسیده،
همت و بچه هاش رفته بودند سمت چپ جزیره جنوبی مجنون مستقرشده بودند نیرو کم بود
همت آمد پیش بچه های لشکرثارالله، پیش حاج قاسم (سلیمانی)، قرارشد یک گروهان یا کمتر از همین لشکر، مأمور شوند آنجا، که هم همت باشد، هم بچه های لشکر27 بروند برای بازسازی، این مإموریت سپرده شد به سید که برود خط را پس بگیرد.
مقر فرماندهی لشکر ثارالله وسط جزیره مجنون بود، آتش زیادی ریخته می شد روی سنگری که ما بودیم، همت و سید هم آمدند داخل سنگر و حرف هاشان رازدند، بعد رفتند سوار موتور شدند، من با حسرت سید را نگاه کردم،...